روزی یک فرشته سراغ مردی نیکوکار امد.به او گفت:(من مامورم به پاداش
کارهای خوبی که انجام داده ای یک ارزویت رابراورده کنم و تو یک روز وقت
داری ارزویت رابه من بگویی)همسرش گفت:(بچه ای ارزو کن.)چون ان ها بچه دار
نمی شدند.مادرش خواست ارزو کند چشم های اورا که مادرزاد کور بود بینا
کند.پدرش گفت:(پسرم من از اول زندگیم فقیرونداربودم وتورا با نداری بزرگ
کردم پس برای من پول و طلا ارزو کن . مرد چون خانواده اش را خیلی دوست داشت
ونمی توانست از خواست هیچکدام از انها بگذرد . به فکر فرو رفت و ساعتها
فکر کرد . که چه ارزویی بکند که دل کسی نشکند و خودش هم به ارزویش
برسد.فردای ان روز فرا رسید و فرشته نزد او امد .و گفت :(ارزویت را بگو
.مرد گفت:(ارزو میکنم یک سال بعد همین موقع مادرم بچه ی مرا در گهواره ایی
از طلا ببیند . ارزوی او یکی بود .و فرشته ان را براورده کرد .
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0